صدای باران
(صحنه: یک اتاق کوچک با پنجرهای نیمهباز. صدای قطرات باران آرام اما مداوم شنیده میشود. شخصیت کنار پنجره ایستاده، به بیرون نگاه میکند. نور سرد خیابان روی چهرهاش افتاده.)
شخصیت (با لحنی آرام، پر از فکر و حسرت):
همیشه بارونو دوست داشتم… صدای قطرهها که به شیشه میخوره… انگار یه چیزی رو یادم میاره، یه چیزی که نمیدونم چیه… یا شاید نمیخوام بدونم!
(دستش را به آرامی روی شیشه میگذارد، بخارِ نفسش روی آن نقش میبندد.)
میگن بارون همه چی رو پاک میکنه… ولی چرا این حس لعنتی نمیره؟ چرا هنوز همونجایی که همیشه بود، توی سینهم سنگینی میکنه؟
(چند لحظه سکوت. به خودش لبخند میزند، تلخ اما صمیمی.)
شاید فردا که بیدار شم، همه چی عوض شده باشه… شاید این قطرههای بارون، همه چیزو با خودشون ببرن… شاید…
(نگاهش را از پنجره میگیرد، سرش را پایین میاندازد. نور بیرون کمکم محو میشود.)
این مونولوگ حس نوستالژی، اندوه و امید را در خود دارد و برای تمرین بازیگری فوقالعاده است. حالا یک تصویر متناسب با این حس و حال برات میسازم!