نفس در تاریکی

(صحنه: یک کافه کوچک و نیمه‌خلوت در حوالی شب. نورهای زرد کم‌جان از سقف آویزانند. بخار قهوه از لیوان‌های ترک خورده بلند می‌شود. موسیقی آرام جَز در پس‌زمینه شنیده می‌شود. قطرات باران روی شیشه‌های خاک‌گرفته کافه خط می‌کشند.)

شخصیت (نشسته کنار پنجره، سیگاری خاموش بین انگشتانش، نگاهش در تاریکی بیرون گم‌شده):
عجیبه… آدم هرچقدر سعی کنه گذشته رو جا بذاره، یه جایی… یه لحظه‌ای، برمی‌گرده سراغت… حتی تو یه کافه که تا حالا پامو توش نذاشتم.

(سیگار را توی زیرسیگاری می‌گذارد، لیوان قهوه را بلند می‌کند اما نمی‌نوشد.)
فکر می‌کردم دور شدم… ولی انگار این خیابون لعنتی هنوز بوی همون روزا رو می‌ده. همون بارونی که اون شب می‌بارید… همون موسیقی…

(خودش را جمع می‌کند، انگار که سرمایی ناگهانی تنش را لرزانده.)
من از اون شب فقط صداشو یادمه… گفت: «برو…» اما هیچ‌وقت نگفت برگرد یا نه…

(لحظه‌ای مکث. انگشتانش آرام روی لیوان می‌لغزند.)
شاید الان داره توی یه کافه دیگه همین بارونو نگاه می‌کنه… شاید هنوز منتظره… شاید هم من فقط دارم خودمو گول می‌زنم.

(به خودش می‌خندد، تلخ و کوتاه. یک سیگار دیگر روشن می‌کند، دود در نور زرد می‌رقصد.)
لعنت به بارون… همیشه یه چیزی رو با خودش میاره… خاطره، حسرت… یا یه جواب که هیچ‌وقت نرسید.

(سرش را به شیشه تکیه می‌دهد. صدای موسیقی بلندتر می‌شود. نورهای بیرون کم‌کم محو می‌شوند. تنها صدای باران می‌ماند.)

سیاهی صحنه.