سایه‌های گذشته

(صحنه: یک راهروی باریک با دیوارهای کهنه. نور چراغی از بالای سر، سایه‌هایی بلند روی دیوار انداخته است. شخصیت، تنها، به دیوار تکیه داده و آرام حرف می‌زند.)

شخصیت (آهسته، انگار با خودش حرف می‌زند):
همیشه فکر می‌کردم آدم‌ها عوض نمی‌شن… ولی حالا… حالا که خودم اینجام، می‌بینم چقدر فرق کردم. (مکث. نگاهی به اطراف می‌اندازد.)

اینجا همون جاییه که یه روز فکر می‌کردم همه چیز تموم شده. ولی تموم نشد… فقط یه شکل دیگه ادامه پیدا کرد. (لبخند تلخ.) یه شکل ترسناک‌تر…

(نفس عمیق می‌کشد. دستش را روی دیوار می‌گذارد.)
می‌دونی، گاهی صداش هنوز تو گوشمه. انگار هنوز اینجاست… انگار هیچ‌وقت نرفته…

(چشمانش را می‌بندد، بعد ناگهان با قدرت نفسش را بیرون می‌دهد و از دیوار فاصله می‌گیرد.)
نه! این فقط یه سایه‌ست… دیگه منو نمی‌ترسونه!

(نور کم‌کم محو می‌شود.)